227

دیدن اتفاقی دوست ها و دوست دخترهای گذشته ام در این چند ماه اخیر آنقدر برایم پیش آمده که دیگر دارد تبدیل به یکی از سرگرمی های روزانه ام میشود. وضعیت جالبیست. هر روز که در خیابان ها راه میروم از خودم میپرسم امروز دیگر چه کسی را خواهم دید و ناغافل چهره تک تک عابران را از نظر میگذرانم بلکه خود کمی زودتر پیدایشان کنم. اما ظاهراً بی قراری هایم بی مورد است چرا که خودشان به سراغم می آیند. نمیدانم، شاید وقت مرگم نزدیک باشد و لطف خداوند متعال دفعتاً شامل حال این بنده گناهکار شده تا با حلالیت های چپ و راستی که از تک تک این بندگان میطلبم کمی از کوله بار گناهانم را سبک کنم و حداقل بتوانم از دروازه جهنم رد شوم.

اما دیگر چرا تو؟

مگر نه اینکه همین چند ماه پیش تو را دیده بودم؟ مگر نه اینکه تمام حرف هایم را زده بودم و هر آنچه که باید - و نباید - میدانستی برایت گفته بودم و تو همه شان را شنیدی؟ من که بیش از هر کس دیگری نزد تو اعتراف کرده بودم و اشتباهاتم را گردن گرفته بودم. من که از کوچک بودن دنیا و زودگذر بودن آن و تجربه ملاقات های غیر منتظره ام در ماه های گذشته با تو سخن گفته بودم. هر دو ما که ان ها را میدانستیم، پس دیگر چه نیازی به اثبات آن ها بود؟

با هم بودنمان آنقدر نبود تا فرصت داشته باشم بدانم فیلم های  Crash ، Lola Run یا La'apartment را دیده ای یا نه. اما منی که این فیلم ها را دیده ام نمی توانم راحت از کنار دیدار دیروزمان بگذرم. نگران نباش، کاری با تو ندارم. فقط  می خواهم یک بار دیگر نزدت اعتراف کنم و افکارم را برایت بازگو نمایم. تا بدانی گاهی اوقات نمی شود از کنار کوتاه ترین دیدار ها گذشت، چه رسد به همان چند ماه  آشنایی مان که تو راحت از کنارش گذشتی.
 
دو ماهی می شود که دیگر در آن خانه زندگی نمیکنم. حتی از شعاع 10 کیلومتری آن نیز عبور نمیکنم که تو خود (شاید) میدانی. نهایت حضورم در آن منطقه و اطراف آن به کمتر از 5 دقیقه عبور از اتوبان ها و خیابان ها - آن هم تنها در آخر برخی هفته ها - هم نمیرسد. اما دیروز... داستان دیگری بود:
دیروز را تصمیم گرفته بودم تا در خانه بمانم. از صبح، برنامه ام برنامه دیگری بود و اصلاً قراری بر آمدنم بود. نمیدانم چه شد که تصمیم به آمدن گرفتم. لباسهایم را در آورده بودم تا حمامی کنم، اما بلافاصله منصرف شدم و آماده آمدن شدم. در عوض هنگام خروج از منزل جدید  تعدادی از همسایه های نازنین سد راهمان شدند و با صحبت هایشان 20 دقیقه ای از وقت ما را گرفتند. شاید درست به اندازه زمان همان حمامی که نکردم. اما ان موقع که برایم مهم نبود. چه کسی میدانست قرار است همدیگر را ببینیم! عجله ای هم که در کار نبود. آخر قرار بود اول سری به درکه بزنیم و آخر شب هم در مسیر برگشتمان  از آن کوچه رد شویم. اما این بارشلوغی ماشین های خیابان ولنجک بود از رفتنمان باز داشت. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود. پس  به همان سو برگشتیم. بعد از ده سال سکونت در آن کوچه به خوبی میدانستم که جای پارکی روبروی ساختمانمان در کار نخواهد بود اما انگار باید من اصرار میکردم تا آن جلو بیاییم، جای پارکی نیابیم و درست جایی دور بزنیم که آن طرفش تو ایستاده ای. انگار باید من از سر کنجکاوی برمی گشتم، ماشینت را ببینم، خودت را نبینم و پلاکت را بخوانم.  و منی که حتی پلاک ماشین خودمان را حفظ نیستم ده متر جلوتر تو را بشناسم و پیاده شوم و به سمتت بیایم و باقی ماجرا را که خود بهتر میدانی.

هر دو نیک میدانیم که دیروز برای دیدن من نیامده بودی و مرا دیدی... و فقط من میدانم که چه تعداد مرتبه برای دیدنت آمده بودم و تو را ندیدم.

نمیدانم چه چیزی یا چه کسی، چگونه و چرا ما را این چنین رقم میزند، اما اگر تنها یک چیز را بدانم و از آن مطمئن باشم اینست که  در پس تمام این ماجراها دلیلی قانع کننده تر از تکواژه تصادف ایستاده است. این را هم به خوبی میدانم که اگر قرار باشد روزی روزگاری در هر کجای این دنیا یکبار دیگر همدیگر را ببینیم خواهیم دید. نه  فقط  تو را، که تک تک کسانی که در تمام دوران حیاتم تا به امروز شناخته ام میگویم. همین.

 شاید بهتر باشد کمی کمتر فیلم ببینم.