نَود و شِش


حکایت ما شده حکایت اون بابایی که یه عمر تموم به هر در بسته و نبسته ای که میرسه میزنه تا آداب صحیح خوردن با کارد و چنگال، انواع نوشیدنی، پیش غذا، غذا و دسر رو یاد بگیره. اما درست همون لحظه ای که رو در روی داف مورد نظر نشسته و می خواد ما حصل یک عمر هنر آموزی اش رو یک جا به منسه ظهور بگذاره، میبینه داف فوق الذکر تمام عمرش رو تو زمین خاکی  های پشت خونشون گل بازی می کرده و اون . . .




[تا مرز پودر شدن می رود و اگر برگردد.]

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر