اگر حوالی ظهر امروز در میدان هفت تیر بودی مرا می دیدی.
دوبار.
یک بار همان منی را می دیدی که خودم می شناسم، تو اگر بشناسی و دیگران فکر می کنند میشناسند و میدان را از پایین تا بالا می پیمود. و یک بار منی را با من غریبه و با دیگران آشنا که با پایی لنگان، دستی کج و دهانی یک ور به بیمار معلولی می نمود و از بالای میدان به پایین می آمد. منی که نقش بازی می کرد.
دقایقی را اگرچه کوتاه با من دیگرم بودم. دیدم. گفتم. شنیدم و زیستم.
دیدم نگاه ها، دهان جنبیدن ها، زیر لب دعا کردن ها، آسمان نگاه کردن ها و چشم دزدیدن ها را. و حس کردم موج های تاسف، ترحم و البته تحقر را.
حالی بود عجیب غریب.
حالی بود عجیب غریب.
سلام.
پاسخحذفبا نمك بودو جالب. فكرت به كجا ها كه نميره بچه!!!
در مقابل جاهایی که فکرم میره، هیچه!
پاسخحذفحال کردی چی گفتم؟ D:
بابا عجب قدرت نویسندگی داری ,دستت طلا!!!!! باحال بود حس جالبی و باید تجربه کرده باشی.
پاسخحذف