شصت و هفت


اگر حوالی ظهر امروز در میدان هفت تیر بودی مرا می دیدی.

دوبار.


یک بار همان منی را می دیدی که خودم می شناسم، تو اگر بشناسی و دیگران فکر می کنند می‌شناسند و میدان را از پایین تا بالا می پیمود. و یک بار منی را با من غریبه و با دیگران آشنا که با پایی لنگان، دستی کج و دهانی یک ور به بیمار معلولی می نمود و از بالای میدان به پایین می آمد. منی که نقش بازی می کرد.
دقایقی را اگرچه کوتاه با من دیگرم بودم. دیدم. گفتم. شنیدم و زیستم.

دیدم نگاه ها، دهان جنبیدن ها، زیر لب دعا کردن ها، آسمان نگاه کردن ها و چشم دزدیدن ها را. و حس کردم موج های تاسف، ترحم و البته تحقر را.

حالی بود عجیب غریب.

۳ نظر:

  1. سلام.
    با نمك بودو جالب. فكرت به كجا ها كه نميره بچه!!!

    پاسخحذف
  2. در مقابل جاهایی که فکرم میره، هیچه!

    حال کردی چی گفتم؟ D:

    پاسخحذف
  3. بابا عجب قدرت نویسندگی داری ,دستت طلا!!!!! باحال بود حس جالبی و باید تجربه کرده باشی.

    پاسخحذف