پنج



بر خلاف هر روز صبح، امروز ورودی مجتمع و باغچه ها آب پاشیده نشده اند. تعجب میکنم. فکر میکنم "حتما کاری پیش آمده، دیرتر آب میدهند. اما چه کاری؟" پاسخی ندارم. بی خیال میشوم و سریعتر قدم زنان خود را به اصلی میرسانم. چیز قابل داری نیست که خاطر را محظ آن مکدر کنم. تاکسی میگیرم.

در تاکسی، مسافر کناری آهی از ته دل میکشد و غفلتاٌ آهی از نهاد من بلند میکند که "هل من ناصر ینصرنی! مگر فرچه مستراح شور چه قیمت دارد؟" پاسخی ندارم. فکر میکنم. نمیدانم. اما به هر قیمت بی خیال میشوم. نمیخواهم ناراحت شوم. که صبح است و شنبه است و خوش رویی و خوش بینی و انگیزه و تلاش و انرژی مثبت و هر آنچه که خوبش پنداری.

در بدو ورود به تاکسی دوم سلام میکنم. جوابی نمیشنوم. تشکر میکنم و صبح به خیر میگویم. هنوز پاسخی نمیشنوم. تعجب میکنم. فکر میکنم "شاید گرفتار است. شاید شب گذشته را تا صبح رانده و یا شاید همسرش دچار عادت ماهیانه باشد. شاید... و یا شاید ..." پاسخی ندارم. بی خیال میشوم که ناراحت نشوم.

محوطه ورودی شرکت تداعی کننده صبح جمعه است و پارکینگ به مثابه زمین گل کوچک خالی. برای اولین بار در طول این دو ماهی که آنجا مشغول کار هستم، برگ های زردی رو در تمام مسیر زیر پا خرد میکنم و به سمت ساختمان میروم. فکر میکنم "ظاهرا برای نگهبان اینجا هم کاری پیش آمده. چقدر جالب! فواره چرا خاموش است؟"
به سمت ساختمان میروم. این ها را میبینم و بی خیال میشوم که ناراحت نشوم.فکر میکنم "امروز مرا چه شده؟ شاید مشکل در کژ بینی امروز من است یا شاید جهان گویی امروز بر من کژ می تابد؟" پاسخی ندارم. سعی میکنم خیلی با خودم کلنجار نروم. چیزی تا ساختمان نمانده. بی خیال میشوم تا نبینم و ناراحت نشوم.

نهایتا در بدو ورود به ساختمان، کاغذی بر روی تابلو اعلانات نگاهم را میدزدد و شوقم را ضائل میکند. گویی پاسخ تمامی پرسشهای بی جوابم را به یک باره دریافته باشم. نیازی به صرف وقت و خواندن دقیق نمیبینم که قالبی است درون تهی و قدیمی. گویی خالی از هر محتوا چه رسد به بار معنایی! در ذهن خود این هزاران بار خوانده را نمیخوانم:

"ماه پر برکت رمضان بر شما مبارک."



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر